پر از ترسم. با دو سه نفر بیشتر م نکرده ام. م؟ اگر بشود اسم توضیح پاره هایم را م گذاشت. دو نفرشان شدیدا مخالف بودن. "خریت نکن پسر" این آخرین نصیحتی بود که شنیده ام.
هنوز یک ساعت نشده که کارگاه را ترک کرده ام؛ برای همیشه. امروز وسایلم را برداشتم: شارژر موبایل، قرآن و کتاب آغازی بر یک پایان که هنوز تمامش نکرده ام. چیز دیگری نداشتم یک سنگ بود که بعنوان مهر ازشان استفاده میکردم که گذاشتم کنار بقیه سنگها.
بیشتر از یک ماه بود که فکر بیرون آمدن از کارگاه در سرم ول می خورد. گذاشتم نحسی صفر تمام بشود. بیست روز مانده به پایان آبان ماه به آقای ایزدی گفتم. اولین واکنشش وِه بود، انگار اصلا فکرش را نکرده بود.
کاری که میخواهم شروع کنم ساده است، دم دست است، آزاد است، خلاقانه است، دوستش دارم. پس چه نیست؟ پول ندارد. همین. این طرف ترازو فقط پول است. حساب کرده ام در یک حالت ایده آل چند ماه اول نصف حقوق کارگاه را در می آورم، بدون بیمه. تازه با حقوق جدیدی که آقای ایزدی پیشنهاد داد یک چهارم. آقای ایزدی برای اینکه نروم پیشنهاد داد حقوقم را بیشتر از دوبرابر می کند. وسوسه کننده بود ولی نمیشد. اگر میخواستم هم نمیشد، وقتی گفتم ببخشید آقای ایزدی یک عرضی داشتم می خواستم بگم تا آخر این ماه بیشتر نمیتونم با شما همکاری کنم این را هم اضافه کرده بودم که البته بخاطر حقوقش نیست که میخوام اینجا را ترک کنم. دقت داشتم یک جوری بگویم که برخورنده نباشد، دروغ هم نباشد. دروغ نبود.
دو سه روز باران باریده و هوا حسابی سرد شده ولی داخل خانه گرم است. یک دقیقه که آدم میرود بیرون میآید داخل متوجه میشود.
"دلم میخواد لوبیا بکارم." از بس که میخواهم یک کاری کنم، یک کار کامل، با نتیجه عینی، زود بازده، کاری که در آن بالاخره موفق باشم. منظورم یک هکتار زمین لوبیا کاشتن نیست. منظورم کاشتن یک دانه لوبیاست در یک سطل ماست. مثل بچههای چهارم دبستانی. هر روز آبش بدهم و جلوی چشمم بیاید بالا. روز اول ببینم خاک کمی ورم کرده و نقطهی سبز رنگی آن وسط پیداست. روز دوم یک ساقهی نازک داشته باشم که سه چهار سانت از خاک آمده باشد بیرون. روز سوم و چهارم و پنجم ساقه کمکم بزرگ شود و برگهایش بزرگ و بزرگتر شوند و رنگ سبز کمرنگش که به سفیدی میزده سبز پررنگ شود. اما ساقه همچنان تا آخر هفته نازک است و برگهای لطیفی دارد. چندان دنبال پاداشش نیستم اما اگر خانم معلمی هم بود که لوبیایم را ببرم نشانش بدهم و تشویقم کند که: "آفرین پسرم چه لوبیای قشنگی کاشتی" که چه بهتر.
"دارم رویا پردازی می کنم." این بدترین جمله ای بوده که در این چند ماه اخیر گفته ام و به محض اینکه از دهنم خارج شد متوجه قدرت تخریبش شدم. داشتم به علیرضا می گفتم دوست دارم یک کارگاه کوچک چوب داشته باشم و در آن هواپیماها و لنج های مینیاتوری بسازم. همین طوری خودم تنها هر روز صبح بیدار بشوم فن های داخل کارآگاه را روشن بکنم و همین طوری که رکابی پوشیده ام شروع کنم چوب سوهان زدن، آنقدر که بوی چوب کارگاه را پر کند. حتی وقتی ماهر تر شدم شاید توانستم از آن کشته ی های داخل باطری هم بسازم. یک صفحه هم درست می کنم داخل اینستاگرام و می نویسم قیمت در دایرکت. بعدا از کشورهای عربی هم سفارش می گیرم، یکی را میشناسم که کارهاش رو می فرسته اونور علیرضا گفت: اگه بخوای با پست بفرستی ممکنه آسیب ببینه. بعد گفت: من یه چند تا صفحه می شناسم که این طور کارهایی می کنند می تونی ازشون ایده بگیری. بعد گفت آدرسشون رو برات می فرستم خندیدم و گفتم: دارم رویا پردازی می کنم.
فکر اینکه تمام این مدت - چند ماهی بود که در فکرش بودم - در حال رویاپردازی بوده ام و هیچ وقت نمی خواسته ام عملی اش کنم همان موقع آمد در ذهنم. ناامید شدم. انگار قبل از اینکه این حرف را بزنم هیچ وقت فکر نکرده بودم که دارم خیال میبافم فقط. چیزی در ته قلبم ریخت پایین.
خیلی وقت بود که رویاپردازی را گذاشته بودم کنار. آدم رویا پردازی بودم، خیلی. یک روز ترم سوم دانشگاه وقتی داشتم داخل روشویی خوابگاه صورتم را میشستم تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. اما خیال مثل مورفین یا هر آرامش بخش دیگری عمل می کرد، ترک کردن سخت بود، حتی همان موقع در همان سرویس بهداشتی خوابگاه هم وقتی فکر کردم که از امروز خیال نمی کنم، چیزی در ته قلبم ریخت پایین.
حالا که به آخر شهریور نزدیک می شوم و احساس میکنم که باید فقط تا آخر همین ماه در این کار باشم حالم زارتر شده.
این برای دومین بار در یک ماه اخیر است که منتظر میمانم. جواب اولی را دو هفته پیش گرفتم. نه بود. با ده روز این دست و آن دست کردن گفتندش. مادرش زنگ زد و گفت علیرغم میل خودش و پدرش به این وصلت خودشان به هیچ وجه مایل به ازدواج نیستند. با اینکه این یکی بلکل جنس متفاوتی دارد- کاری است- فرض کردهام جواب این هم نه. آقای افرازی زنگ زده بود و شرایط شرکت را گفته بود و میخواست ببیند میتوانم باهاشان کار کنم. پرسیدم کارهای من را دیده؟ برایشان فرستاده بودم. ندیده بودند. قرار شد ببینند و بعد دربارهی شکل همکاری صحبت کنیم. حالا ده روز گذشته. انتظار چیز حوصله سربریست. برایم راحتتر است فکر کنم جواب این هم نه است. جواب معقول و منطقی هم همین است. اما دوست دارم منتظرم نگذارند. اگر نه است. زودتر بگویند. اصلا زحمت گفتن نه را بخودشان بدهند.
هفته دارد تمام میشود و از شنبه دوباره برمیگردم سر کار خودم. بدی تعطیلات همین است، وقتی تمام میشود فکر میکنم مهلت همه چیز تمام شده. و ااین حتمالا بخاطر است که وقتی میخواهد شروع شود فکر میکنم برای همه چیز وقت دارم.
امروز دوباره یکی دیگر از بچههای دبیرستان را دیدم و دوباره با آنکه با یک نگاه من را شناخت من نشناخمتش و البته مثل دفعه قبلی به روی خودم نیاوردم. گرم احوال پرسی کردیم و من حتی نپرسیدم شما. حتی مطمئن نیستم که از بچههای دبیرستان بوده.
چرا دارم اینها را اینجا مینویسم؟ نیاز به نوشتن دارم.
قبلا هم گفته بودم هیچ کسی را بابت عملی مسخره یا تحقیر یا سرزنش نکرده ام مگر آنکه پیش از آنکه از دنیا بروم خود نیز مرتکب آن شده ام. امروز عصر داشتم خواهرم را می گفتم ماشین دست این بچه( خواهرزاده ام) نده، می زند، می کوبد، می مالد جایی دردسر می شود. خواهرم گفت البته رانندگی اش خوب است. به استهزاء گفتم باشد. دو دقیقه بعد وقتی داشتم همان ماشین را عقب عقب می آوردم بیرون آینه و سپرش را مالاندم به در. چهار دقیقه بعدش هم وقتی داشتم ماشین بردارم را می آوردم بیرون باز سپرش را مالاندم به سکویی.
و اینطوری بنظرم فرشته انتقام در دفتر یادداشتش تیک این را هم زد و دوباره عینکش را زد و چشم تنگ کرد تا ببیند باز من کجا دهنم به بدی می جنبد.
بجز این حالم خوب است. چون "زندگی مثل آب جریان دارد پسر" این چیزی بود که چند روز پیش به خودم گفتم و حالم بهتر شد. پذیرفتم که زندگی سختی دارد و باید در آغوششان بگیرم، یعنی راه دیگری هم نیست. امروز نه فردا باهاش روبه رو می شوم و چه بسا که فردا صورتش پر تیغ تر باشد و مجبور باشیم روبوسی هم بکنیم. بنظرم رسیده بود زندگی بهتر از این نمیشود ولی شاید بشود بهتر زندگی کنم. به هر حال آنچه که این تصویر را دلپذیر یا قابل تحمل میکرد تصویر همان نهر آبی بود که در ذهن داشتم. یک نهر که از سایه درختان میگذرد، در زیر نور خورشید برق میزند، از روی سنگهای سخت میگذرد و آنها را صیقلی میکند. سنگها همان مشکلات بودند که میخواستند یک روز صیقلی بشوند.هوم .شاید هم نمیشدند. حالا باید قدم دوم را بردارم و همین شاید را بپذیرم.
چاره چیست بجز اینکه خودت را مجبور کنی که بعضی از کارها را انجام بدهی، مثل همین نوشتن.
تعطیلات تابستانی مثل یک بمب ساعتی شروع شده. سی روز کارگاه تعطیل است و آخرین امتحانم را دوشنبه دادهام. سهشنبه رفتم خانهی برادرم، ناهار آنجا دعوت بودیم. بعد از ناهار صادق کتابهایی که تازه خریده بود را آورد نشانم بدهد. ایلیاد و ادیسه هومر با ترجمه جلالالدین کزازی. "ایلیاد و ادیسه؟ اینها رو برا چی خریدی؟" گفت که این دو تا را نخریده و از انباری خانهی دوستش پیدا کرده. داد به من تا ببرم خانه بخوانم. گربهی همسایه، عشق و چیزهای دیگر، مجموعه شعرهای قیصر امینپور- که برایم هدیه گرفته بود - و ایلیاد و ادیسه را بغل کردم و آوردم خانه. فکر کردم که این سیروز که تعطیلم بنشینم و ایلیاد و ادیسه بخوانم. یادم آمد که کارهای مهمتری و بهتری میتوانم در این سی روز انجام بدهم. مثلا اتودسکی را که آیش افتاده گوشهی دسکتاپ را یاد بگیرم. فکر کردم فایدهای ندارد. سی روزه نمیتوانم جمعش کنم و اگر هم توانستم از کجا معلوم که بکارم بیاید. فکر کردم حالا به از هیچی است. یادم آمد سیستم لپتاپ ممکن است نکشد، فکر کردم . . حالا انگار هرکار دیگر بجز یاد گرفتن اتودسک بیهوده است.
حتی یک صفحه هم نخوانده ام. سه شنبه امتحان دارم و این روزها کارم این بوده که کتاب جبرخطی را می آورده ام کارگاه و می خوانده ام. بجز دیروز و امروز. دیروز جمعه بود. صبحش داربست بستیم، ظهرش خوابیدم و شبش قسمت چهارم چرنوبیل دیدم.
امروز ولی بی حوصله ام. بی انگیزه ام. آنقدر که به بشیر هم که آمده بود داخل کمی زیر کولر خنک بشود هم گفتم که چقدر این چند روز بی حوصله ام. دیشب به عرفان گفتم که احساس می کنم دچار فرسایش شده ام، احساس فرسودگی می کنم. به هر حال مدتی است که به نظرم رسیده دنیا ارزش زندگی کردن ندارد. از خدا ناامید نیستم، از خودم ناامیدم. نمی خواهم شبیه آن جمله ای شوم که از مشتری های کارگاه می شنوم. "شکرش به هر حال" این را وقتی می گویند که حساب کتابشان تمام شده و به نظرشان رسیده که پول بیشتری باید می گرفتند؛ معمولا هم فرقی ندارد چقدر باشد، به هر حال آنها به بیشترش فکر می کرده اند. " شکرش به هر حال" ناشکری است، من فکر می کنم که می ترسند که اگر نگویند همین هم ازشان گرفته می شوند، فکر می کنم که ناراضی اند. خودم یاد آن لطیفه می افتم که محمد چند بار برایم تعریف کرده بود: که گفت خدایا می خوام بگم خدایا شکرت ها ولی می ترسم فکر کنی دارم طعنه می زنم.
از این لطیفه بدم میآید، ناشکری درش است که دوستش ندارم ولی یادم نمیآید که محمد گفته باشم دیگر تعریفش نکن.
نمی خواهم ناشکر و ناراضی باشم ولی هستم. همین که به مرگ فکر می کنم یعنی ناشکر و ناراضی ام. چیزی در چنته ندارم که مطمئن باشم که آنطرف جایگاه خوبی دارم. حتی دیروز که فکر می کردم ترجیح دادم آن دنیایی نباشد. حتی نمیخواهم تناسخی در کار باشد که در قالب گنجشکی برگردم.
ظهر باز در بدحالی بودم، احساس می کردم نمی توانم بار دنیا را تحمل کنم، احساس می کردم چیزهای زبادی هست که فراموش کرده ام و بعدا برای بیاد آوردنش عذاب خواهم کشید. احساس می کردم کم خواهم آورد نه حالا، بعدا، احساس می کردم موجودی بانکی برای کارهایی که می خواهم بکنم کافی نیست، احساس می کردم قول خودم برای زیر دین کسی نرفتن را کم کم دارم زیر پا می گذارم، احساس می کردم کنترل زندگی ام از دستم خارج شده." اما اعتنا نکردم. می دانستم بعد از ظهر یادم می رود، نه فردا صبح، نه پس فردا. و زمانی نمی گذرد که احساس می کنم دنیا بر وفق مراد است، انگار همیشه بوده و خواهد بود. می دانستم که حالم ثابت نمی ماند، دوست داشتم حالم ثابت بماند، اگر غم است غم بماند، اگر خوش است خوش بماند. این را باید در یادداشت های دیروز می نوشتم، دیروز اینطوری چیزی می خواستم، ولی یادم رفته بود، مثل بقیه ی چیزهایی که یادم می رود.
بعدظهر خواب جن دیدم، خوب بود که ظهر بود و هال زیاد تاریک نبود. نمازها را که خوانده بودم همانجا گوشه ی هال خوابیده بودم، تا ساعت چهار که باید سر کار می بودم چند ساعتی وقت بود. از اینکه سر کار خوابم بگیرد می ترسیدم. از اینکه هر جایی خوابم بگیرد می ترسم. بیدار که می شوم قبل از رفتن صدقه می اندازم. نمی خواهم بدحالیم تا شب دنبالم بیاید.
شب بعد از افطار میروم دنبال کار، فکر میکنم حالا که سنگین نمیشود، نمیتوانم. میدانم امتحانها که شروع شود هر شب بدون فوت وقت باید بنشینم درس بخوانم، هر روز با خودم همین قرار را میگذارم و هر شب بعد از افطار میبینم حالش را ندارم. دل کندم و بلند شدم. رفتم پیش مهندس، رفتم داروخانه، رفتم شهدای گمنام.
درباره این سایت